چقدر دلم برای این روزا تنگ شده،چقدر دلم برای سر کار رفتن تنگ شده و خلاصه کلی از این قسم دلتنگی ها که تا رسیدن بهشون زمان زیادی رو باید طی کرد.
اما تمام این دلتنگی ها به یک لبخند رایان می ارزه.
روزهام کاملا تغییر کرده،بیدار شدنم به بیداری رایان بستگی داره و سرو کله زدن با اقای پسر و خدا خدا کردن برای اینکه بخوابه ومن به کارام برسم.
اکثر روزها بیداره و منم باید پا به پاش فعال باشم.
امروز ساعت 9.15 خوابید و منم افتادم به جون کارای شرکت.چقدر خوشحالم که کارهای شرکت رو قبول کردم والا که پول از کجا میخواست بهم برسه؟!
اومدم لب تاپ رو خاموش کنم که برم سراغ کارای خونه یک هو یاد وب افتادم که چندین روز دلم برای نوشتن داخلش پر میکشه.
داشتن فرزند نعمت،اونم بهترین نعمت ولی گاهی اوقات خسته میشی و دلت هوای روزای قبل رو میکنه ولی واقعا در حد هواست.باید سختی این روزها روتحمل کرد تا پسر قشنگم پر و بال بگیره و یکم بزرگتر بشه.
تمام آرزوم براش اینه که مرد باشه و درنهایت سلامت روح و جسم زندگی کنه.
مرد باشه و در نهایت چشم پاکی پرورش پیدا کنه.
مرد باشه و در نهایت مهربونی بزرگ بشه.
مرد باشه و در نهایت سخاوتمندی قد بکشه.
مرد باشه و در نهایت بخشنده بودن زندگی کنه.
و خلاصه که مرد باشه و قدر پدر و مادر رو بدونه و احترام منو بابا رو حفظ کنه.
پسرم مرد باش و مردانگی کن .